۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

هوالرئوف

چشم هایم را می بندم ، باز می کنم ، دوباره می بندم...
صحنه های دیشب را مرور می کنم...
می بندم...
دهانت را باز می کنی ...
سیب ! بوی سیب می دهد هوا !
می گویی می خواهی بروی ، غم دلم را چنگ می زند ، تلخی جانم را پر می کند...
باز می کنم...
می خندی ، لبخند می زنم... طعم سیب را مزه مزه می کنم...
می گویی کمک کن بروم...
اشک هایم به درون می ریزند...
گونه هایم ، روی صورتم ، نمی گذارند نگاه کسانی دیگر به اشک هایم بیفتد...!
پنداری نگاه کسی هم بیفتد ، تو دیگر نمی خواهی انگشتانت را روی گونه هایم بکشی...
می بندم...
حس تنهایی ام را می فهمی ولی باز از رفتن می گویی ! و می گویی که حق با توست...
دیگر باز نمی کنم...
بوی سیب ، نم اشک ،کام تلخ...
تا همیشه کوله بارم پر است...
دلم تنگ است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر