۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

پرسه

امروز پرسه زدم... شاید امشب بود !
کوچه ها بوی تو را گرفته اند ولی هوا سردش استانگار آن ها هم طعم شیرین آغوش تو را دوست تر دارند !
به ساعت شنی که نگاه می کنم لحظات پایانی فروریختنم را می نگرم !
لذت بخش نیست ولی حس رهایی از این بند قلقلکم می دهد تا بایستم و شاهد همه چیز باشم...
می دانی؟ تا به حال این قدر بی نفس و کرخ نبوده ام...
انگار اتوبوس را دوست دارم به خاطر این که مثل بچگی بروم روی صندلی های ته اتوبوس بنشینم و به بیرون بنگرم...
اما این بیست و چندسالی را که عمر کرده ام انگار همه اش در سرم جمع شده است و دوست دارم سرم را روی شیشه بگذارم...چشم هایم راببندم !
نه دلم برای گدای معلولی می سوزد ، نه طفلی که گل بفروشد !مات شده ام ، سردی هوا را در جانم ریختم...
سردی اش را دوست دارم ، چون بوی تو را می دهد ، چون تو می توانی گرمش کنی !پس حتما مرا هم میتوانی...
سرم را از روی شیشه بر می دارم اما بغضم را هنوز نتوانسته ام خالی کنم...
اسمت را روی شیشه ها می کنم...
اما خیلی نمی مانی !
شیشه هم این را فهمیده ، باور کرده !
چه برسد به من که دل زود باور و کوچکی دارم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر