۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

تهران

« هوالخبیر »

تهران شهر پر از جمعیت ، پر از دود ، پر از کار ، پر از تلاش...
تهران شهر برج میلاد ، اتوبان همت ، خیابان ولیعصر ، میدان توپخانه...

هر بار که نگاهی از بالای شهرک قائم که می اندازم جز صدای هوهوی ماشین ها و چراغ های ریز و روشن شهر و غبارِ همیشه همراهِ آن چیز دیگری نمی بینم...

اگر بالای تهران بایستی ، حس خواهی کرد که نیرویی تو را به درون می خواند !
با خودت که نه ، با خدا بلند می گویی : « توی این شهر شلوغ ، کی داره گریه می کنه ؟ کی می خنده ؟ کی مرده ؟ کی داره میاد ؟ کی دنبال کاره ؟ کی بیکار و ول می گرده ؟ چند نفر عروسیشونه ؟ چند نفر دارن میرن که کم کم همو به دست خاطرات بِدن ؟ »

واقعا جز خدا چه کسی می داند ؟ اصلا چه لزومی دارد که ما بدانیم ؟
تازه وقت آن فرا می رسد که روی تلی از خاک و سنگ بنشینی ، زانوانت در بغل بگیری و به فکرها و حرف ها و غم هایت بیندیشی !

اینکه می توانی فریاد بزنی و از همه چیز ، یک جا و باصدای بلند داد بزنی ، تو را آرام می کند !
تازه این جا با شادی های تو هم همراه است...
خودم چندین بار ، شنیدم که : «خدایا متشکرم !»
آخرین باری که رفتم آن بالا بالاها و داد زدم ، یکی از همان سخت گرفتار رها شدن از غمی نه چندان سطحی بودم !
آن جا صدایت فقط به گوش آن بالایی می رسد !
همان که نیاز داریم به بودنش که فقط بشنود ولی قدم بعدی که شنیدن توست ، با گوش سر نمی توان درک کرد ...
آن موقع است که اشکت جاری می شود و فریادت تا ناکجا آباد بلندتر ...

به بالاها برو و به قدر معرفتت و شناختت و علاقه ات با او حرف بزن !
سعی نکن آن جا - همان جایی که می توانی فنر دردها و حرف هایت را رها کنی - ادای خوب ها را در بیاوری...
آن جا بدون سانسور باش !

سبک که می شوم ، آرام در ماشین می نشینم ، اشک هایم را درون دستمالی قایم می کنم تا یادم برود چه چیزهایی برای حرف هایی که به خدا زدم به یادگار گذاشتم...

و راه می افتم
و آرزو می کنم
باز هم
به زندگی
ادامه بدهم...

کم کم فراموش می کنم که تهران چه شهری بود ؟!
شهر صداها و حرف ها یا دود و دم ؟
بیچاره ماشین ها ، که فقط روی خیابان ها صدای شان به گوش آدم ها می رسد و خلاص...

دوست دارم از این پایین گاهی به آسمان نگاه کنم...
ولی از بالا فقط می توان به کوچکی تهران خیره شد و آن را برای لحظاتی به دست فراموشی سپرد...