۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

هوالرئوف

چشم هایم را می بندم ، باز می کنم ، دوباره می بندم...
صحنه های دیشب را مرور می کنم...
می بندم...
دهانت را باز می کنی ...
سیب ! بوی سیب می دهد هوا !
می گویی می خواهی بروی ، غم دلم را چنگ می زند ، تلخی جانم را پر می کند...
باز می کنم...
می خندی ، لبخند می زنم... طعم سیب را مزه مزه می کنم...
می گویی کمک کن بروم...
اشک هایم به درون می ریزند...
گونه هایم ، روی صورتم ، نمی گذارند نگاه کسانی دیگر به اشک هایم بیفتد...!
پنداری نگاه کسی هم بیفتد ، تو دیگر نمی خواهی انگشتانت را روی گونه هایم بکشی...
می بندم...
حس تنهایی ام را می فهمی ولی باز از رفتن می گویی ! و می گویی که حق با توست...
دیگر باز نمی کنم...
بوی سیب ، نم اشک ،کام تلخ...
تا همیشه کوله بارم پر است...
دلم تنگ است...

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

پرسه

امروز پرسه زدم... شاید امشب بود !
کوچه ها بوی تو را گرفته اند ولی هوا سردش استانگار آن ها هم طعم شیرین آغوش تو را دوست تر دارند !
به ساعت شنی که نگاه می کنم لحظات پایانی فروریختنم را می نگرم !
لذت بخش نیست ولی حس رهایی از این بند قلقلکم می دهد تا بایستم و شاهد همه چیز باشم...
می دانی؟ تا به حال این قدر بی نفس و کرخ نبوده ام...
انگار اتوبوس را دوست دارم به خاطر این که مثل بچگی بروم روی صندلی های ته اتوبوس بنشینم و به بیرون بنگرم...
اما این بیست و چندسالی را که عمر کرده ام انگار همه اش در سرم جمع شده است و دوست دارم سرم را روی شیشه بگذارم...چشم هایم راببندم !
نه دلم برای گدای معلولی می سوزد ، نه طفلی که گل بفروشد !مات شده ام ، سردی هوا را در جانم ریختم...
سردی اش را دوست دارم ، چون بوی تو را می دهد ، چون تو می توانی گرمش کنی !پس حتما مرا هم میتوانی...
سرم را از روی شیشه بر می دارم اما بغضم را هنوز نتوانسته ام خالی کنم...
اسمت را روی شیشه ها می کنم...
اما خیلی نمی مانی !
شیشه هم این را فهمیده ، باور کرده !
چه برسد به من که دل زود باور و کوچکی دارم...

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

تهران

« هوالخبیر »

تهران شهر پر از جمعیت ، پر از دود ، پر از کار ، پر از تلاش...
تهران شهر برج میلاد ، اتوبان همت ، خیابان ولیعصر ، میدان توپخانه...

هر بار که نگاهی از بالای شهرک قائم که می اندازم جز صدای هوهوی ماشین ها و چراغ های ریز و روشن شهر و غبارِ همیشه همراهِ آن چیز دیگری نمی بینم...

اگر بالای تهران بایستی ، حس خواهی کرد که نیرویی تو را به درون می خواند !
با خودت که نه ، با خدا بلند می گویی : « توی این شهر شلوغ ، کی داره گریه می کنه ؟ کی می خنده ؟ کی مرده ؟ کی داره میاد ؟ کی دنبال کاره ؟ کی بیکار و ول می گرده ؟ چند نفر عروسیشونه ؟ چند نفر دارن میرن که کم کم همو به دست خاطرات بِدن ؟ »

واقعا جز خدا چه کسی می داند ؟ اصلا چه لزومی دارد که ما بدانیم ؟
تازه وقت آن فرا می رسد که روی تلی از خاک و سنگ بنشینی ، زانوانت در بغل بگیری و به فکرها و حرف ها و غم هایت بیندیشی !

اینکه می توانی فریاد بزنی و از همه چیز ، یک جا و باصدای بلند داد بزنی ، تو را آرام می کند !
تازه این جا با شادی های تو هم همراه است...
خودم چندین بار ، شنیدم که : «خدایا متشکرم !»
آخرین باری که رفتم آن بالا بالاها و داد زدم ، یکی از همان سخت گرفتار رها شدن از غمی نه چندان سطحی بودم !
آن جا صدایت فقط به گوش آن بالایی می رسد !
همان که نیاز داریم به بودنش که فقط بشنود ولی قدم بعدی که شنیدن توست ، با گوش سر نمی توان درک کرد ...
آن موقع است که اشکت جاری می شود و فریادت تا ناکجا آباد بلندتر ...

به بالاها برو و به قدر معرفتت و شناختت و علاقه ات با او حرف بزن !
سعی نکن آن جا - همان جایی که می توانی فنر دردها و حرف هایت را رها کنی - ادای خوب ها را در بیاوری...
آن جا بدون سانسور باش !

سبک که می شوم ، آرام در ماشین می نشینم ، اشک هایم را درون دستمالی قایم می کنم تا یادم برود چه چیزهایی برای حرف هایی که به خدا زدم به یادگار گذاشتم...

و راه می افتم
و آرزو می کنم
باز هم
به زندگی
ادامه بدهم...

کم کم فراموش می کنم که تهران چه شهری بود ؟!
شهر صداها و حرف ها یا دود و دم ؟
بیچاره ماشین ها ، که فقط روی خیابان ها صدای شان به گوش آدم ها می رسد و خلاص...

دوست دارم از این پایین گاهی به آسمان نگاه کنم...
ولی از بالا فقط می توان به کوچکی تهران خیره شد و آن را برای لحظاتی به دست فراموشی سپرد...